دیدمش ... خودم بودم و خودش
شعر گفتم و شعر گفتم و ...
ضربان قلبم بالا میرفت و نامنظم میزد ...دلتنگیم جلوی همه چیو داشت میگرفت
یهو حقیقت مثل پتک فرو اومد رو سرم... قلبم دیگ نمیزد...
فقط چشامو بستم و دویدم ... بدون هیچ مکث و فکری ... رفتم ...
من خالیه خالیم ...
:)
دیگه به جایی رسیدیم که تنهایی از ما رنج میبره نه ما از تنهایی
تو نیستی
و واژه ها از من می گریزند
در این سیاهی شب
فانوس چشمانت را به من بده
نه خدا و نه شیطان
دوری تو مرا شکست نازنین
دستانت را نیاز دارم
برای تدفین اشک ها
تا تو یک چای بریزی من غمهایت را می خورم
هر کوزه پر آب که شب ساغر ما بود
نوشیدن آن با تو شبی باور ما بود
افسوس که بعد از تو دگر مست نگشتیم
هر چند که صد ساقی و می یاور ما بود