روزهای من

پنهان شده ام پشت لبخندى که درد میکند...زمین...خمیازه ایى بکش به زیر پاى من..فقط همین

روزهای من

پنهان شده ام پشت لبخندى که درد میکند...زمین...خمیازه ایى بکش به زیر پاى من..فقط همین

دلتنگِ دلتنگم

ای که نزدیکتر از جانی و پنهان ز نگه

هجر تو خوشترم آید ز وصل دگران...

آخریه همه چی منم!

آن لحظه که قلبم می‌ایستد

به تو فکر می‌‌کنم

به لحظه‌ای که خبردار می‌‌شوی

حلقه‌های اشک در چشمانت

دستی‌ که بر سینه ات می‌‌فشاری

سری که بر شانه ی معشوقت میگذاری

چشمانم را می‌‌بندم

به چشمانِ تو فکر می‌‌کنم

چشمانت را می‌‌بندی

به آخرین بار

به آخرین نگاهِ من فکر می‌‌کنی‌

برای آخرین بار صدایت می‌‌زنم

میدانم

فرسنگ‌ها دور از من

سرت را بر میگردانی

می‌ ایستی

و یک دقیقه سکوت

به احترام قلبی که بخاطرت می‌ایستد


آن گونه که تو رفتی ! هیچ آمدنی جبرانش نمی‌کند ...

تنهایی ام به طرز عجیبی شبیه اوست

در عین اینکه نیست !

کنارم همیشه هست...



خسته

میگویند گاهی باید گذر کرد!

باشد گذر میکنم!

اما کاش میگفتند به کجا بروم

که گذر افکارم به چشمان تو نیفتد ...

این حال بد منو رها نمیکنه...

بلاتکلیف تر از اسفند دیده ای؟

معشوقه ی زمستانست

اما عطر بهار را به پیراهنش می زند

بلاتکلیف تر از من دیده ای؟

دلتنگی ات که به جانم می افتد

دستم به سمت گوشی می رود

اما ...

چه آرزوی محالی است زیستن با تو

 کیستی

 که من اینگونه بی تو بی تابم؟

شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم...
تو در کدام سحر

 بر کدام اسب سپید؟

تو را کدام خدا؟
تو از کدام جهان؟


من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه!
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین
مدام پیش نگاهی، مدام پیش نگاه!


هر آنچه خواهی از من بخواه
صبر مخواه..
که صبر، راه درازی به مرگ پیوسته ست!
تو آرزوی بلندی و، دست من کوتاه
تو دوردست امیدی و پای من خسته ست...

همه وجود تو مهر است و جان من محروم

چراغ چشم تو سبزست!! و راه من بسته است...

یه روز افتضاح دیگه ...

دیدمش ... خودم بودم و خودش 

شعر گفتم و شعر گفتم و ...

ضربان قلبم بالا میرفت و نامنظم میزد ...دلتنگیم جلوی همه چیو داشت میگرفت

یهو حقیقت مثل پتک  فرو اومد رو سرم... قلبم دیگ نمیزد...

فقط چشامو بستم و دویدم ... بدون هیچ مکث و فکری ... رفتم ...

من خالیه خالیم ... 

:)

یه حس متفاوت

بدشانس اگر باشی شاید یک بار. بیچاره اگر باشی گمانم چند بار.، شاعر اگر باشی حتما
هر روز معشوقت را می بینی که ....
.
.
من معتادم به خوندنش...

مرحومه مغفوره...

مرحومه ی مغفوره ی تنهای نا آرام

مرحومه ی مغفوره ی از یادها رفته

محکوم ساعت های پر تکرار در هفته...

این ها منم...

یک من که بعداز دیدنت بغضش ترک خورده

یک من که مغرور است و میترسد کسی جایی شک کرده باشد این زن از یک مرد چک خورده

من عشق نافرجام یک مجنون نما بودم

گم گشته در ساعت شنی هایی که طوفانیست...

با کاروانی که ندانسته به شب میخورد

خط میکشم روی خدا

روی خودم با تو

روی تمام اعتقاداتی که میمیرند

با دفتر شعرم وداعی مختصر دارم

سرگیجه ها دست مرا در دست میگیرند

او داشت از لب های تو لبخند برمیداشت

تو رفته ای و شعر ها قهرند با حالم

خودکار با دستم نمیسازد نمیبینی؟!

هیچ اتفاقی شاعرانه نیست، میفهمی؟!

این زن تورا هر بیت میبازد، نمیبینی؟!

این شعر را تقدیم تصویر خودم کردم

در بیت اول خودکشی کردم، نمیدانی

تو رفته ای و زندگی کردن غم انگیز است

این آخرین شعریست که از من "نمیخوانی"