آن لحظه که قلبم میایستد
به تو فکر میکنم
به لحظهای که خبردار میشوی
حلقههای اشک در چشمانت
دستی که بر سینه ات میفشاری
سری که بر شانه ی معشوقت میگذاری
چشمانم را میبندم
به چشمانِ تو فکر میکنم
چشمانت را میبندی
به آخرین بار
به آخرین نگاهِ من فکر میکنی
برای آخرین بار صدایت میزنم
میدانم
فرسنگها دور از من
سرت را بر میگردانی
می ایستی
و یک دقیقه سکوت
به احترام قلبی که بخاطرت میایستد
تنهایی ام به طرز عجیبی شبیه اوست
در عین اینکه نیست !
کنارم همیشه هست...
میگویند گاهی باید گذر کرد!
باشد گذر میکنم!
اما کاش میگفتند به کجا بروم
که گذر افکارم به چشمان تو نیفتد ...
بلاتکلیف تر از اسفند دیده ای؟
معشوقه ی زمستانست
اما عطر بهار را به پیراهنش می زند
بلاتکلیف تر از من دیده ای؟
دلتنگی ات که به جانم می افتد
دستم به سمت گوشی می رود
اما ...
کیستی
که من اینگونه بی تو بی تابم؟
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم...بر کدام اسب سپید؟
تو را کدام خدا؟همه وجود تو مهر است و جان من محروم
چراغ چشم تو سبزست!! و راه من بسته است...
دیدمش ... خودم بودم و خودش
شعر گفتم و شعر گفتم و ...
ضربان قلبم بالا میرفت و نامنظم میزد ...دلتنگیم جلوی همه چیو داشت میگرفت
یهو حقیقت مثل پتک فرو اومد رو سرم... قلبم دیگ نمیزد...
فقط چشامو بستم و دویدم ... بدون هیچ مکث و فکری ... رفتم ...
من خالیه خالیم ...
:)
مرحومه ی مغفوره ی تنهای نا آرام
مرحومه ی مغفوره ی از یادها رفته
محکوم ساعت های پر تکرار در هفته...
این ها منم...
یک من که بعداز دیدنت بغضش ترک خورده
یک من که مغرور است و میترسد کسی جایی شک کرده باشد این زن از یک مرد چک خورده
من عشق نافرجام یک مجنون نما بودم
گم گشته در ساعت شنی هایی که طوفانیست...
با کاروانی که ندانسته به شب میخورد
خط میکشم روی خدا
روی خودم با تو
روی تمام اعتقاداتی که میمیرند
با دفتر شعرم وداعی مختصر دارم
سرگیجه ها دست مرا در دست میگیرند
او داشت از لب های تو لبخند برمیداشت
تو رفته ای و شعر ها قهرند با حالم
خودکار با دستم نمیسازد نمیبینی؟!
هیچ اتفاقی شاعرانه نیست، میفهمی؟!
این زن تورا هر بیت میبازد، نمیبینی؟!
این شعر را تقدیم تصویر خودم کردم
در بیت اول خودکشی کردم، نمیدانی
تو رفته ای و زندگی کردن غم انگیز است
این آخرین شعریست که از من "نمیخوانی"